آرزوهای من

صفحه خانگی پارسی یار درباره

طول عمر عقاب

eagle
عمر عقاب از همه پرندگان نوع خود درازتر است،عقاب می تواند تا 70 سال زندگی کند، ولی برای اینکه به این سن برسد باید
تصمیم دشواری بگیرد
.
زمانیکه عقاب به 40 سالگی می رسد:
چنگالهای بلند و انعطاف پذیرش دیگر نمی توانند طعمه را گرفته را نگاه دارند. نوک بلند و تیزش خمیده و کند می شود و شهبال های کهن سالش بر اثر کلفت شدن پرها به سینه اش می چسببند و پرواز برای عقابل دشوار می گردد. در این هنگام عقاب تنها دو گزینه در پیش روی دارد....
 -1یاباید بمیرد(بترسد و کاری نکند(
 -2
یا آن که فرایند دردناکی را که 150 روز به درازا می کشد پذیرا گردد(بترسد ولی.... اقدام کند(
برای گذرانیدن این فرآیند عقاب باید به نوک کوهی که در آنجا آشیانه دارد پرواز کند.
در آنجا عقاب نوکش را آن قدر به سنگ می کوبد تا نوکش از جای کنده شود.
پس از کنده شدن نوکش، عقاب باید صبر کند تا نوک تازه ای در جای نوک کهنه رشد کند ، سپس باید چنگالهای پیشین را از جای برکند. زمانیکه به جای چنگال های کنده شده ، چنگال های تازه ای در آیند . آن وقت عقابل شروع به کندن همه پرهای قدیمی اش می کند..
سرانجام ، پس از 5 ماه عقاب پروازی را که تولد دوباره نام دارد آغاز کرده .....
و 30 سال دیگر زندگی می کند.

حال اگر قرار باشد که  شما هم زندگی جدیدی (همراه با موفقیت های بسیار) را تجربه کنید آیا حاضرید سختی هایی که عقاب متحمل می شود را به جان بخرید؟


راز

راز موفقیت


مرد جوانی از سقراط پرسید راز موفّقیت چیست؟ سقراط به او گفت، "فردا به کنار نهر آب بیا تا راز موفّقیت را به تو بگویم." صبح فردا مرد جوان مشتاقانه به کنار رود رفت.
سقراط از او خواست که به سوی رودخانه او را همراهی کند. جوان با او به راه افتاد. به لبه ی رود رسیدند و به آب زدند و آنقدر پیش رفتند تا آب به زیر چانه ی آنها رسید.
ناگهان سقراط مرد جوان را گرفت و زیر آب فرو برد. جوان نومیدانه تلاش کرد خود را رها کند، امّا سقراط آنقدر قوی بود که او را نگه دارد. مرد جوان آنقدر زیر آب ماند که رنگش به کبودی گرایید و بالاخره توانست خود را خلاصی بخشد.
همین که به روی آب آمد، اوّل کاری که کرد آن بود که نفسی بس عمیق کشید و هوا را به اعماق ریه فرو فرستاد. سقراط از او پرسید، "زیر آب که بودی، چه چیز را بیش از همه مشتاق بودی؟" گفت، "هوا."
سقراط گفت:
"هر زمان که به همین میزان که اشتیاق هوا را داشتی موفّقیت را مشتاق بودی، تلاش خواهی کرد که آن را به دست بیاوری؛ راز دیگر ندارد".



جهان

پدر روزنامه می خواند، اما پسر کوچکش مدام مزاحمش می شد. حوصله پدر سر رفت و صفحه ای از روزنامه را - که نقشه ی جهان را نمایش می داد - جدا و قطعه قطعه کرد وبه پسرس داد و گفت:
" بیا کاری برا یت دارم. یک نقشه ی دنیا به تو می دهم، ببینم می توانی آن را دقیقا همانطور که هست بچینی ؟ "
و دوباره به سراغ روزنامه اش رفت ، می دانست پسرس تمام روز گرفتار این کار است. اما یک ربع بعد ، پسرش با نقشه کامل برگشت.
پدر گفت:" مادرت به تو جغرافی یاد داده است؟ "
پسرجواب داد: " جغرا فی دیگر چیست؟!؟ اتفاقأ پشت همین صفحه ، تصویری از یک آدم بود. وقتی توانستم آن آدم رابسازم، دنیا را هم دوباره ساختم! "


عقابها

یک عقاب پیش از آن که توفان همه چیز را خراب کند ، می داند که توفان در حال نزدیکتر شدن است ؛  عقاب به ارتفاع بلندی پرواز می کند و منتظر باد می شود . وقتی توفان آغاز شد ،عقاب بالها یش را طوری تنظیم می  کند که باد او را بالا ببرد ، بالاتر از طوفان . در حالی که طوفان شدت می یابد ، عقاب خودش را به اوج می رساند، ولی از آن نمی گریزد . از باد ، به سادگی برای بالا رفتن استفاده می کند و اوج می گیرد . وقتی طوفان زندگی به سراغمان می آید ما هم میتوانیم با معطوف کردن ذهن وباورمان به سوی خداوند ، اوج بگیریم .لزو می ندارد که طوفان بر ما چیره شود . ما می توانیم اجازه دهیم نیروی خداوند ما را به بالا برساند .  خداوند ما را قادر می سازد که بادهای توفانی را که بیماری ، مصیبت شکست ونا امیدی را به زندگی مان  می اورند ، کنترل کنیم . ما می توانیم بر فراز توفان اوج بگیریم . به یاد داشته باشید، این مسوولیت سنگین زندگی نیست که ما را پایین می کشد بلکه نحوه مواجه شدن ما با ان هاست.

                                        آیا شما با این اصل موافقید ؟

 


گفگوی شمعها

چهار شمع به آرامی می سوختند محیط آن قدر ساکت بود که می شد صدای صحبت آنها را شنید.

 اولین شمع گفت: « من صلح هستم، هیچ کس نمی تواند مرا همیشه روشن نگه دارد فکر می کنم که به زودی خاموش شوم. هنوز حرف شمع صلح تمام نشده بود که شعله آن کم و بعد خاموش شد. »

 شمع دوم گفت: « من ایمان هستم، واقعا انگار کسی به من نیازی ندارد برای همین من دیگر رغبتی ندارم که بیشتر از این روشن بمانم . » حرف شمع ایمان که تمام شد ،نسیم ملایمی وزیدو آن را خاموش کرد.

وقتی نوبت به سومین شمع رسید با اندوه گفت: « من عشق هستم توانایی آن را ندارم که روشن بمانم، چون مردم مرا به کناری انداخته اند و اهمیتم را نمی فهمند، آها حتی فراموش کرده اند که به نزدیکترین کسان خود محبت کنند و عشق بورزند. »پس شمع عشق هم بی درنگ خاموش شد .

کودکی وارد اتاق شد و دید که سه شمع دیگر نمی سوزند. گریست و گفت: « شما که می خواستید تا آخرین لحظه روشن بمانید، پس چرا دیگر نمی سوزید؟»

چهارمین شمع گفت: « نگران نباش تا وقتی من روشن هستم، به کمک هم می توانیم شمع های دیگر را روشن کنیم من امید هستم. » چشمان کودک درخشید، شمع امید را برداشت و بقیه شمع ها را روشن کرد.

بنابراین شعله امید هرگز نباید خاموش شود!!!( لحظه ای که ناامید شدی دیگه کارت تمومه)